ملیکا جانملیکا جان، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره
زندگی مشترک من وبابازندگی مشترک من وبابا، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره

ملیکا جون ، قشنگترین هدیه ی خدا

وروجک من

امروز عصر با شما و بابایی به بوتیک دایی جون محسن رفتیم تا خرید کنیم به دلایلی خواستیم تا خونه بریم و برگردیم که دایی جون پیشنهاد داد ملیکا پیشش بمونه تا ما برگردیم... دایی جون محسن همیشه برای ملیکا کلی هله هوله و اسباب بازی میخره و حسابی ما رو شرمنده میکنه. ما که برگشتیم دایی فقط میخندید... گفتیم چی شده؟؟گفت: شما که رفتید ملیکا کمی فکر کرد و گفت : دایی جون یه وقت نری واسه من لواشک بخری ها ، سردم میشه...(بارون میزد) دایی محسن گفت: بریم لواشک بخریم؟ با خوشحالی گفتی آره... ...
31 ارديبهشت 1392

کابوس

دیشب سومین شبی بود که به طور رسمی از دست پوشک راحت شدیم و ملیکا جون رو که خیلی وقت بود  فقط شبها پوشک میبستیم، خلاص کردیم. صبح ساعت 5 بلندش میکنم و دوباره میخوابه... امروز صبح ساعت 7 مثل بعضی مواقع با دیدن کابوس از خواب بیدار شدی و دیگه نخوابیدی.. میگفتی: اسباب بازی ، اسباب بازیهامو بده... گفتم مامانی خواب دیدی ..اما اصرار کردی ببرمت پیش اسباب بازی هات...بعدش که با دیدن اتاقت و کشوی اسباب بازیهات خیالت راحت شد ، پرسیدم کی میخواست اسباب بازیهات رو بگیره؟؟؟؟ نه گذاشتی نه برداشتی گفتی:  تو   دیروز با خانواده پدری ملیکا جون به باغ بابا بزرگ ابراهیم رفتیم ، ولی هوا انقدر گرم بود که مجبور شدیم به باغ اکالیپتوس بریم. ...
28 ارديبهشت 1392

بابایی مهربون

هفته قبل کار بابایی خیلی سنگینتر شده بود و وقتی میومد خونه خیلی خسته بود  ،دو روز آخر هفته ی قبل ، بابایی ما رو سورپرایز کرد و مرخصی گرفت تا با هم باشیم ... ملیکا جون از اینکه بیدار میشد و بابایی رو تو خونه میدید خیلی خوشحال بود... ...
28 ارديبهشت 1392

لواشک

من و بابا مجید از اینکه ملیکا هله هوله خور بشه خیلی میترسیدیم تا دو سالگی خودمون براش چیپس و پفک نخریدیم ، ممکن بود جایی بود و خورده باشه حتی پفیلا رو هم خودم تو خونه براش درست میکنم خیلی هم دوست داره ، چند بار هم چیپس درست کردم ... همه ی اینها رو گفتم که بدونید از هر چی بدتون بیاد سرتون میاد عزیز دلمون خونه عزیز فهیما لواشک خورده و به طوری عاشق لواشک شده که هر وقت میره خونه عزیز اول خودش رو با بغل کردن و بوس کردن واسه عزیز فهیما لوس میکنه بعدش  میره سر یخچالشون و میگه این دستم سبز بده این دستم آبی بده (کاور لواشک ها رنگیه)...... ما هم مجبور شدیم چند بسته خریدیم و حالا هر وقت کار خوبی بکنه به ملیکا جایزه میدیم... نمونه اش ...
24 ارديبهشت 1392

دوستان خیالی

دوست عزیزم زینب جان باعث شدند ما در مورد دوست خیالی کودک مون بیشتر تحقیق کنیم که امیدوارم به درد دوستان خوب نی نی وبلاگی مون هم بخوره .... بیشتر كودكانی كه در سنین حدود 2 یا 3 سال هستند، چند دوست خیالی برای خود دارند كه این دوستی ‌ها تا حدود 4 و 5 سالگی هم ادامه می ‌یابد؛ البته هر چه سن كودک بیشتر می ‌شود، شدت این دوستی ‌ها كمتر خواهد شد و به همین دلیل بیشترین و عمیق ‌ترین دوستی بچه ‌ها با دوستان خیالی را در سنین حدود سه سالگی می ‌بینیم. .  نگران نباشید! تحقیقات نشان داده است که کودکان از 20 ماهگی به بعد توانایی این را دارند که افکار و احساسات خود را به یکی از وسایل یا اسباب ‌بازی ‌ه...
23 ارديبهشت 1392

جذابیتها

 عزیز دل مامان این روزها عاشق آهنگهای اسیر عشق (میمیرم میمیرم واسه برق چشات) ،شهرام شکوهی و دوست دارم محسن یگانه شده تو بازی های موبایلم هم بازی جالب POU و درست کردن پیتزا و برنامه های نقاشی تو موبایلم رو خیلی دوست داره در مورد بازی پو بگم که من این بازی رو عید از خاله جون ملیحه گرفته بودم اما چون خوشم نیومد پاکش کردم و به محمد مهدی(پسر عمه ی ملیکا) دادم ملیکا جون تو گوشی محمد مهدی میبینه و میگه منم میخوام این شد که÷ از محمد مهدی همون بازی رو گرفتم و ملیکا سرگرمش شد بعد از چند روز که با داداشی ها تو گوشی من این بازی رو انجام داد گفتی: مامانی پول ندارم واسه پو غذا بخرم...اینطور شد که برای من هم این بازی جالب شد و الان...
22 ارديبهشت 1392

بد خواب شدم

ساعت سه و نیم صبحه ، هر کاری تونستم کردم تا بالاخره دختر گلم ساعت سه خوابید ... اما حالا که ملیکا خوابیده من خوابم نمیبره کلافه شدم و اومدم یادداشتی بنویسم از امشب که تا مژه بزنیم روز میشه...     ...
20 ارديبهشت 1392

وقتی نی نی بودی یادش به خیر

دلم واسه زمانی که نی نی بودی تنگ شده گل دخترم ، هر چند قدر تک تک ثانیه هاش رو میدونستم و حالا هم میدونم.... از بین چند صد گیگ عکس ملیکا جون گزینش رو تو این پست میذارم و چند عکس جدید که تا حالا تو وبش نذاشته بودم این عکس  رو چند ماه پیش از عمه شیما گرفتیم مربوط میشه به اولین عید دختر گلمون که با پسر عمه اش امیر رضا گرفته دو ماهگی سه ماهگی این عکس تو حمام رو هم تا حالا تو وبلاگ ملیکا جون نذاشتم چهار ماهگی پنج ماهگی شش ماهگی هفت ماهگی هشت ماهگی این عکس هم که از 17 ماهگی ملیکا جون با داداشی امیر رضاست  از قلم افتاده بود   ...
18 ارديبهشت 1392

عشق

دیروز برای اولین بار ازت پرسیدم مامانی رو بیشتر دوست داری یا بابایی رو؟ در حالی که بابایی هم داشت به حرفمون گوش میکرد رو کردی به بابایی و گفتی : بابایی مجید جان که فکر میکرد من ناراحت شدم ، گفت حالا اگه من بپرسم میگه تو رو پرسید بابایی ، بابایی رو بیشتر دوست داری یا مامانی رو ؟ دوباره گفتید : بابایی اما من خیلی خوشحال شدم ، چون یاد بچگی های خودم افتادم که همیشه پدرم رو اسطوره ی زندگیم میدونستم... فکر کنم عشق پدر و دختر یکی از قشنگترین عشقهای دنیاست ... امشب ساعت 11 و نیم  وقتی کنار بابایی مشغول تماشای تلوزیون بودید ،هر دو تاتون خوابتون  برد. برای اولین بار بردمت تو اتاقت تا تنهایی بخوابی. چون بابای مهربون خوابیده...
16 ارديبهشت 1392